به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا



اندر حکایت پیری مار و تدبیر او



  سورنا لطفی نیا :
 
  آورده‌اند كه ماری پير شد و توان شكار كردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگين شد، كه بدون توان شكار كردن، چگونه‌ می تواند زندگی كنم؟ با آن‌كه می ديد كه جوانی را نمی توان به‌دست آورد، اما آرزو می كرد كه‌ ای كاش همين پيری نيز ماندنی ‌بود. پس به كنار چشمه‌‌ای كه در آن قورباغه‌های بسياری زندگی می كردند و يک سلطان كامكار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او شوند(:دلیل) اندوهش را پرسيد! مار گفت: «چرا اندوهگين نباشم كه زنده‌بودن من در شكار كردن قورباغه بود، اما امروز به يک بيماری دچار شده‌ام كه اگرهم قورباغه‌ای شكار كنم، نمی توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.»
  قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژده‌ی اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماری شده‌ايی؟ مار گفت، روزی می خواستم كه يک قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال كردم، خانه تاريک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچک شوم، به گونه‌ای كه سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند می پنداشت و بر ديگران فخر می فروخت.
  پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نيرويی نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری كنم.» سلطان گفت: «درست می گويی، هر روز دو قورباغه برايت آماده می كنم كه بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می خورد و چون در اين كاری كه انجام می داد سودی می شناخت، آن را شوند خواری خود نمی پنداشت.






تاريخ : شنبه 15 بهمن 1390برچسب:مار,کامکار,انگشتر,,
ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا

به نام او

 

 موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست .مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت : كاش يك غذاي حسابي باشد .‍اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود .موش با شتاب به مزرعه برگشت تا اين خبر تازه را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت : توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت :  آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين پس خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به  تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد. ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود . موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت :  من كه تا حالا نديده ام يك گاو توي تله موش بيفتد.! او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد .سرانجام ، موش نا اميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟ در نيمه هاي همان شب ،صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند .او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند.پس از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند.

 براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد . روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد .تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند !

 و اينكه....

 اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ،كمي بيشتر فكر كن. شايد خيلي هم بي ربط نباشد*





ارسال توسط سورنا

گنجشک و خدا

 

 روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه دلي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.
 فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.
 تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه کوچکم ،كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
 خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه دوستی ام از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.
 اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.





ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی