به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی


بنام خدا


 شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
 استاد کمی فکر کرد و پاسخ داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
 
 هردو شاگرد یک زبان پاسخ دادند : خوب مسلما کثیفه !
 
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
 
 آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
 
 حالا پسرها می گویند : تمیزه !
 
 استاد پاسخ داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام نیاز دارد.و باز پرسید :
 
 خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
 
 یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
 
 استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
 
کثیفه به حمام نیاز دارد. خوب سرانجام کی حمام می گیرد ؟
 
بچه ها با سر درگمی پاسخ دادند : هر دو !
 
 استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
 
 عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
 
 شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
 
 تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
 
 استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
 خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!





تاريخ : چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:اعتراض,منطق,منطقی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

در روزهای صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید.

امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان پاسخ داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند !

امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟

خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر پاسخی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت... 

 

سخن روز :  جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. محمد حجازی 





ارسال توسط سورنا

بنام خدا


راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود. شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند. دوستش پرسید چی فکر میکنی؟ گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند. دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟ گفت منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند. جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد. گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟ گفت او هم شلوار خود را کشید پایین. پرسید خب، بعدش چی شد؟ گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع تر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا!





تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:صومعه,منطق,منطقی,دامن,شلوار,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

آموزگار گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هر دو شاگرد یک زبان پاسخ دادند : خوب مسلما کثیفه !

آموزگار گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟!

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

آموزگار پاسخ داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام نیاز دارد.

و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

آموزگار دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمامنیاز  دارد. خوب سرانجام کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی پاسخ دادند : هر دو !

آموزگار بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر بار هم درست است !

آموزگار در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است

 

 

سخن روز : آدم ها را از آنچه درباره ديگران می گويند بهتر می توان شناخت تا از آنچه درباره آنها می گويند...

 





تاريخ : دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:داستانک,منطق,آموزگار,دربار,درباره,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

چیز هایی که از پدر و مادر آموختم

 

هر كاری جایی دارد:
اگر می خواهید همدیگه رو بکشید برید بیرون! من تازه اینجا رو تمیز کردم!
 

دعا:
دعا کن سر جاش باشه وگرنه…!
 

منطق:
به خاطر اینکه من می گم!
 

آینده نگری:
اگر از اون تاب بیافتی و گردنت بشکنه محاله با خودم ببرمت خرید!
 

رعایت آداب غذا خوردن:
موقع غذا خودن دهنت رو ببند!
 

توجه:
اگر بدونی پشت گوش هات چقدر چرکه!
 

استقامت:
تا وقتی کلم بروکلی هاتو نخوردی از جات تکون نمی خوری!
 

چرخه ی زندگی:
من تورو به دنیا آوردم و اگر بخوام خودم هم شرت رو از این دنیا می کنم!
 

اصلاح رفتار:
تو دیگه مثل بابات رفتار نکن!
 

قناعت:
میلیون ها بچه کم شانس توی دنیا هستن که آرزو می کردن من مادرشون بودم!
 

انتظار:
وایسا برسیم خونه…
 

مراقب از خود:
ژاکتت رو بپوش! یه جوری رفتار می کنی انگار من که مادرتم نمی دونم کی سردت میشه!
 

رشد کردن:
اگر اسفناج نخوری بزرگ نمیشی!
 

کنایه:
گریه می کنی؟ حالا یه کاری می کنم که واقعا اشکت در بیاد!
 

ژنتیک:
باید به خاطر ژن بابات باشه!
 

اصل و نصب:
این چه وضع اتاقه؟ مگه تو طویله به دنیا اومدی؟
 

خرد:
وقتی به سن من برسی می فهمی!
 

عدالت:
یه روزی بچه داری میشی و امیدوارم بچه هات عین خودت بشن

 

 





تاريخ : یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:قناعت,انتظار,منطق,آینده نگر,آینده نگری,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی