به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا


ميترا دهموبد :

عكس از فيروزه منوچهري انگار كه سرم را به جايی كوفته باشند، نمی دانم شايد هم، جايی را به سرم كوفتند، ‌مَنگ شده بودم، مَنگِ مَنگ. چشم‌هايش را در چشم‌هايم دوخت و گفت: «خُوب، مگه چيه؟»
«خليج عر...»،  داشت بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شد، انگار داشت برايم شكلک درمي‌آورد، چشم‌هايم را بستم و با انگشت، چرخ كوچكی به كُره‌ی زمين روي پيشخوان مغازه دادم.
كوچک كه بوديم، يک كُره‌ی جغرافيايي گرد داشتيم همچون همه‌ي كُره‌‌ها. از ميان همه‌ي سرزمين‌هاي ريز و درشت روي كُره، ايران را پيدا می كرديم، انگشت می گذاشتيم روي ايران، و چرخ پرشتابي به كُره می داديم. همان‌گونه كه كشورها سرشان می چرخيد و سرِ ما هم می چرخيد و چشم‌هايمان تا به تا می شد، دوباره انگشت می گذاشتيم روی ايران. كُره از چرخش می ايستاد و همه‌چيز آرام می شد.
 نفس حبس‌شده‌مان را آزاد مي‌كرديم و در هواي «ايران»، نفس مي‌كشيديم.
«كُره» را كه پشت شيشه‌ي مغازه‌ی نوشت‌افزار‌فروشی ديدم، ياد ايرانِ كودكي‌هايم زنده شد. صاحب مغازه، كُره را آورد، گذاشت جلويم، روي پيشخوان. انگشتم را گذاشتم روي «ايران» و به عادت گذشته، چرخي به كُره دادم، ميان شتابي كه كُره براي چرخيدن داشت، ناخودآگاه انگشتم را گذاشتم روی ايران و كره را از چرخش نگاه داشتم، خواستم نفس بكشم اما «خليج عر...» كه پايين ايران نشسته بود، نفسم را بريد.
بدتر از آن، پاسخ صاحب‌مغازه بود و بی تفاوتی اش كه بر سرم آوار شد.
 «خليج عر...» روی كُره‌ای در يک نوشت‌افزار‌فروشی، در ايران، در تهران، در پايتخت آدم و دود! و نگاه‌هاي بي‌تفاوت مردي كه فارسي سخن مي‌گفت اما نگاهش، ايراني نبود، نگاه‌های مردی كه از براي شغلی كه برگزيده بود، از كودكی، بر اين گمان بودم كه بايد فرهنگی باشد، اما نبود.
از مغازه زدم بيرون، در هواي دودگرفته‌ی خيابان كريم‌خان زند، نفس حبس‌شده‌ام را بيرون دادم و آه كشيدم. به راه افتادم، سر خيابان «ايرانشهر»، ايستادم و به ديوار تكيه دادم، آه ايران‌شهر.





ارسال توسط سورنا

داستان کوتاه : انوشیروان دادگر و پیرزن

سخن روز :  برای اینکه پیش روی قاضی نایستی، پشت سر قانون راه برو...



ادامه مطلب...

ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی